داستان ارباب الروند
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان ارباب الروند
نوشته شده در یک شنبه 17 / 5 / 1393
بازدید : 1181
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر
این بار از الروند میگویم, الروند بزرگ؛ فرزند ائارندیل آن رسولی که به غرب رفت؛ و خودش در دست آن‌ها که سرزمین پدر را ویران کردند و سوزاندند و مادرش را به دریا کشاندند، جا ماند, نه اینکه همچو اسیران بدارندش اما تا همیشه تصویر پدر برای او، درخشیدن ستاره‌ی صبحگاه نقاشی شد… الروند نیم الف زاده شد؛ و بادبان کشیدن ائارندیل، سرنوشت او را نیز طور تازه دیگری رقم زد,فرصتی عجیب بدست آورد که می‌توانست انتخاب کند, اینکه همچو خویشان مادری‌اش، نخست زاده به حساب آید و یا مانند تبار پدرش از آدمیان باشد و در پایان به آن‌ها شبیه شود, پس خواست تا الف باشد, نه اینکه از مرگ می‌گریخت؛ که زیبایی چهره‌ی مادرش را بیشتر دوست می‌داشت؛ و امیدوار به روزی بود که باز به او دست یابد, و از آن به بعد، سال‌های بی شمار زندگی جاویدش آغاز گشت؛ و زنی از نولدور آن الف‌های نجیب برگزید, کلبریان، دختر گالادریل دخت فینارفین؛ اما همسرش آنطور که آرزویش را داشت زمان زیادی با او نماند, اورک‌ها اسیرش کردند و او شکنجه را تحمل نکرد… اما باز الروند تنها نبود, آرون، که ستاره‌ی شامگاهی‌اش می‌گفتند، اندوه او را می‌کاست, آرون یادگار مادرش بود برای الروند, پس از جنگ خشم و در هم شکستن تانگورودریم-کوهستان عظیم مورگوت- بسیاری از الدار به غرب بازگشتند, نزد خویشانشان در اره سئا و والینور؛ اما گروهی پس از آنهمه مرارت‌ها و آسیب دیدن‌های سرزمینشان هنوز هم آن را دوست می‌داشتند؛ و نخواستند تا بلری‌اند را ترک کنند, هنوز امید به بسیاری زیبایی‌ها داشتند, چرا که برای به غرب رفتن همیشه راه باز بود, پس الروند در آغاز قاصدی گیل گالاد را می‌کرد, همان که شاه برین نولدور بود؛ اما پس از چندی ایملادریس را بنا نهاد؛ که مردم در شمال آنرا ریوندل نام داده بودند, ریوندل بعدها پناهگاهی شد برای آنها که از سیاهی روزگار تاریک هراس داشتند, الروند نیم الف، بسیار خردمند بود و بسیاری معرفت‌ها و حکمت‌ها را در نزد خود داشت؛ اما به زودی دریافت که نباید دانسته‌هایش را در اختیار همه بگذارد؛ زیرا با شروع دوران دوم، یک سیاهی نهان رشد می‌کرد که او از جمله کسانی بود که این را حس می‌کرد, همان که او خود را خداوندگار هبه‌ها معرفی کرد کسی نبود جز سائرون, خادم بزرگ مورگوت که می‌خواست برای پیمودن راه هدف شومش الف‌ها را به بند کشد؛ زیرا از توانایی‌های آنان با خبر بود, بسیاری به او گرویدند و از او دانش‌های زیادی آموختند… پس از ساخته شدن حلقه‌ها و پرقدرت از همه آن حلقه‌ی یگانه، ذات پلید سائرون آشکار شد و همه دانستند که او فریبشان داده, پس الف‌ها بر او شوریدند که می‌خواست از طریق حلقه‌ها که نیروی سیاه عظیمی داشتند و البته فاسد بودند، کل مردمان سرزمین میانه را زیر سلطه‌ی خود بگیرد؛ اما کله بریمبور که راز ساخت حلقه‌ها را از وی آموخته بود و البته پس از جد خود –فئانور- خبره‌ترین کس در میان نوع خود بود، سه حلقه از برای الف‌ها ساخت که آلوده‌ی دست سائرون نبودند, ننیا حلقه‌ی آب همراه با آذین الماس در اختیار بانوی طلا بیشه گالادریل که از نجیب زادگان نولدوری بود قرار گرفت و ویلیا حلقه‌ی هوا به دست الروند رسید و آذین صفیر داشت, آن سومی ناریا بود که در پایان دوران سوم معلوم شد که دست چه کسی سپرده شده است و با یاقوتی سرخ تزیین شده بود, در پایان دوران دوم در مقابل دروازه‌ی سیاه موردور جنگی در گرفت که الروند دران حضور داشت, جنگی میان نیروی خصم سائرون و الف‌ها که انسان‌های نومه نوری با آن‌ها متحد شده بودند و این اتحاد بس عظیم و بی سابقه بود و سپاهی بود در زیبایی بی رقیب, الروند در گرماگرم جنگ دید که سائرون الندیل پادشاه آدمیان شمال را زمین زد و خود چطور به دست ایسیلدور وارث الندیل، آسیب دیدان حلقه‌ی بزرگ را دید که همراه انگشت او بر زمین افتاد و ایسیلدور آن را برگرفت, پس به سراغش رفت و وادارش کرد تا حلقه را در آتش اورودروین نابود کند, ایسیلدور اما سرباز زد و آن را به جای خون بهای پدرش الندیل و برادرش آناریون برای خود برداشت, پس الروند دران هنگام پیش بینی کرد که سائرون بار دیگر در طلب حلقه‌اش بر می‌گردد و آن را جستجو خواهد کرد, پس از شکست سپاه سائرون و از بین رفتن کالبدش، سالهای زیادی سرزمین میانه در آرامش زیبا ماند, در دوران سوم، انسان‌ها بسیار بالیدند و الف‌ها آنچنان به حاشیه کشیده شدند که انگار تقدیر می‌خواست تا آن‌ها را به غرب باز گرداند, سرزمین میانه هر روز دست خوش تغییراتی می‌شد که مانند روزگار جوانی‌اش، نبود, دیگر الف‌ها را نمی‌پذیرفت؛ و آن‌ها مجبور به عزیمت بودند یا که بخواهند فراموش کنند و اندک اندک از یادها محو شوند… در دوران سوم بود که بار دیگر سائرون طبق آنچه که الروند از آینده دیده بود، سر بر آورد و باز جنگ‌هایی اتفاق افتاد؛ و ریوندل که الروند، پاسداری‌اش می‌کرد هرگز آلوده‌ی آن سیاهی ها نشد, الروند انگشتر خود را از انگشت بدر آورد تا نکند سائرون بتواند ذهن او را بخواند و الف‌ها را اسیر خود کند, مرد خردمند ریوندل، می‌دانست که در این روزهای تاریک آخرین کشتی‌ها در بندرگاه‌ها، عازم رفتن‌اند و او سرانجام سوار بر یکی از آن‌ها، به سوی غرب، دیار قدسی والار، کوچ خواهد کرد؛ و این اندوهگینش می‌کرد, مرد بزرگی بود و تکیه گاه جمله کسانی که برای دیدن روشنایی دیروز، امید می‌جستند, باید اتحادی هر چند کوچک ایجاد می‌شد, پس الروند تدبیری کرد و تدبیر او بسیار حکیمانه و کارگر افتاد… آن روز در خانه‌ی باشکوه و پر از امنیت الروند بزرگ، کسانی حضور بهم رسانیدند که بهتر از دیگر مردمان سرزمین میانه چاره جوی تباهی‌ها بودند, هر یک به قدر دانش خود، رایی زد و استاد الروند رأی آنان را ارزیابی می‌کرد و با موقعیت آن روزها می‌سنجید, گرچه از همان ابتدای تشکیل شدن انجمن، در نظر او تقدیر خود پایان این رأی جویی را نوشته بود؛ و الروند در آن شورا به زبان تقدیر سخن گفت و عاقبت دیگران نیز پذیرفتند و تعظیمش کردند, سرانجام از شورای الروند، کسانی بیرون آمدند که بعدها لایق گران‌ترین ستایش‌ها شدند…چراکه این روشنایی پیروز شد, همانطور که خود الروند گفته بود آن هنگام که خردمند درماند کمک از دست ناتوان رسید و تاریکی گذشت, با رفتن این تاریکی مهیب، سرزمین میانه نیز مهیای آغاز کردن دوران جدیدی بود, دورانی برای انسان‌ها که بسیار پرتوان گشته بودند و بسیار مقتدرانه می‌توانستند زندگی کنند, الروند برای عزیمت بسیار درنگ کرد, تا آنکه عاقبت آخرین کشتی او را به خود دعوت کرد, الروند سفری بزرگ را در پیش داشت, بدون دخترش آرون؛ زیرا او را طاقت همراهی پدر نبود, نیرویی چنان جوشان و چنان تپنده در وجودش جاری بود که او را وادار به ماندن کرد, پس الروند با آخرین بازمانده‌ی نولدوری و تنی چند از آن‌ها که دست نیرومندشان سیاهی و پلیدی سائرون را پس زد، راه دریا را رفت, آنقدر تنها رفت که هیچ نگاهی رفتن او را دنبال نکرد, الروند در آن لحظات آخرین، لبخندی بر صورت انداخت که گویی هدیه‌ای بود بس ارزشمند برای تمام روزها و سال‌هایی که سرزمین میانه با او آشنایی داشت, و آن روز اندک کسانی توانستند این لبخند را معنا کنند, کشتی چشم، در چشم خورشید دوخته بود که سرانجام از دست ساحل، دست شست… پایان,




مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: